به من میگفت :انقدر دوست دارم که اگه بگی بمیر میمیرم....... باورم نمیشد ........فقط یک امتحان ساده بود به او گفتم بمیر..................... سالهاست در تنهای پزمرده ام
میخواهم و میخواستمت ، تا نفسم بود می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود عشق تو بسم بود که این شعله بیدار روشنگر شبهای بلند ققسم بود آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود دست من و آغوش تو هیهات ، که یک روز تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود بالله ، که جز یاد تو ، گر هیچ کسم است حاشا ، که بجز عشق تو ، گر هیچ کسم بود سیمای مسیحایی اندوه تو ، ای عشق در غربت این مهلکه فریاد رسم بود لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم رفتم ، بخدا گر هوسم بود ، بسم بود " فریدون مشیری "
به چشمان پريرويان اين شهر به صد اميد مي بستم نگاهي مگر يك تن از اين ناآشنايان مرا بخشد به شهر عشق راهي به هر چشمي به اميدي كه اين اوست نگاه بي قرارم خيره مي ماند يكي هم، زينهمه نازآفرينان اميدم را به چشمانم نمي خواند غريبي بودم و گم كرده راهي مرا با خود به هر سويي كشاندند شنيدم بارها از رهگذاران كه زير لب مرا ديوانه خواندند ولي من، چشم اميدم نمي خفت كه مرغي آشيان گم كرده بودم زهر بام و دري سر مي كشيدم به هر بوم و بري پر مي گشودم اميد خسته ام از پاي ننشست نگاه تشنه ام در جستجو بود در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز رسيدم عاقبت آن جا كه او بود "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس" ز خود بيگانه، از هستي رميده از اين بي درد مردم، رو نهفته شرنگ نااميدي ها چشيده دل از بي همزباني ها فسرده تن از نامهرباني ها فسرده ز حسرت پاي در دامن كشيده به خلوت، سر به زير بال برده به خلوت، سر به زير بال برده "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس" به خلوتگاه جان، با هم نشستند زبان بي زباني را گشودند سكوت جاوداني را شكستند مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟ چه گويم! از كه گويم! با كه گويم! كه اين ديوانه را از خود خبر نيست به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه به دريايي درافتد بيكرانه لبي، از قطره آبي تر نكرده خورد از موج وحشي تازيانه مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد مرا با عشق او تنها گذاريد غريق لطف آن دريا نگاهم مرا تنها به اين دريا سپاريد "فريدون مشيري"
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه كه بودم باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من،همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست براورده به مهتاب شب و صحرا وگل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ لحظه ای چند بر این آب نظر كن آب آیینه عشق گذران است تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا كه دلت با دگران است با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم باز گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هر گز نتوانم نتوانم مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشك در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید كه از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه كشیدم نگسستم نرمیدم نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نكنی دیگر از ان كوچه گذر هم بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم "فريدون مشيري"
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر كن
تا فراموش كنی چندی از این شهر سفر كن
اشكی از شاخه فرو ریخت
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
دل از سنگ باید که از درد عشق ننالد ، خدایا ! دلم سنگ نیست مرا عشق او چنگ اندوه ساخت که جز غم در این چنگ آهنگ نیست به لب جز سرود امیدم نبود مرا بانگ این چنگ خاموش کرد چنان دل به آهنگ او خو گرفت که آهنگ خود را فراموش کرد نمی دانم این چنگی سرنوشت چه می خواهد از جان فرسوده ام کجا می کشانندم این نغمه ها که یکدم نخواهند آسوده ام دل از این جهان بر گرفتم دریغ هنوزم به جان آتش عشق اوست در این واپسین لحظه زندگی هنوزم در این سینه یک آرزوست دلم کرده امشب هوای شراب شرابی که از جان برآرد خروش شرابی که بینم در آن رقص مرگ شرابی که هرگز نیابم بهوش مگر وارهم از غم عشق او مگر نشنوم بانگ این چنگ را همه زندگی نغمه ماتم است نمی خواهم این ناخوش آهنگ را " فریدون مشیری "
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم الماس اشك شوق را تاجی به گیسویت نهم گل های باغ شعر را زیب سرا پایت كنم بنشین كه من با هر نظر با چشم دل با چشم سر هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت كنم بنشینم و بنشانمت آنسان كه خواهم خوانمت وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت كنم بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس ور بانگ برداری كه بس غمگین تماشایت كنم تا كهكشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم با همزمانی همدلی جان را هم آوایت كنم ای عطر و نور توامان یك دم اكر یابم امان در شعری از رنگین كمان بانوی رویایت كنم بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من امید فرداهای من ، تا كی تمنایت كنم ؟! " فریدون مشیری "
نه دیگر محال است تو را از دست بدهم ، قید همه را به خاطر تو میزنم
قلبم را تا ابد به تو میدهم ، تو تنها مال منی ، این را به همه نشان میدهم!
مگر میشود بی تو بود ، آنگاه که تویی تنها بهانه برای بودنم!
وقتی که بودنم بسته به بودن تو است ، این لحظه هم منتظر آمدن تو است ، لحظه ای که بوی عطر تو می آید از آنجایی که میبینمت تا آنجایی که به انتظارت نشسته ام
چیزی دیگر نمانده تا رسیدن به آرزوها ، تا رسیدن به تویی که همیشه آرزوی زندگی ام بوده ای
هر که می آید به سراغم ، سراغ تو را از آن میگیرم ، هر که مرا نگاه میکند ، با نگاهم به دنبال تو میگردم …
و من چگونه به دیگران بگویم عاشق کسی دیگرم ، تنها دلیل زنده بودنم کسی است که همیشه بهانه ایست برای دلخوشی هایم…
خیالت راحت از اینکه هیچگاه تنهایت نمیگذارم ، دلهره ای نداشته باش از اینکه اینجا تو را جا بگذارم ، که غیر از این خودم جا میمانم و دنیا تمام میشود ، همه اینها تبدیل به یک قصه ی بی فرجام میشود!
ای تو که با نگاهت میتابی بر من و قلبم جوانه میزند ، و آن لحظه حرفهای عاشقانه میزند ، و این من و این احساسات من ، برای تویی که همیشه میمانی در دلم !
نه دیگر محال است تو را از یاد ببرم ، همه را فراموش میکنم و تو را با خود میبرم ،
تا هم خودت و هم یادت همیشه با من باشند، تا اگر لحظه ای در کنارم نبودی با یادت زنده باشم
ای تو که با احساساتم دیوانه میشوی ، تو هم اینجاست که هم احساس با من میشوی ، و آخر هم دلت با دلم و خودت با خودم همه با هم یکی میشویم!
به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم
به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم
به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم
به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم
به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید
به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را
چون نهری گوارا نوشید
به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باور نداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
عزیزم...
عشق را در تو ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدن
وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت ، سکوت را در شب ، شب را در بستر
وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را
به خاطر تو دوست دارم
.: Weblog Themes By Pichak :.